نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات با هم منتشر کرد:
حالا دختر و پیرمرد به میان گردشکنندگانی رسیده بودند که از باغ به محوطۀ انجام رژه میآمدند و عدهای نیز از آنجا بازمیگشتند.
دختر جوان با شنیدن فرمان «ایست» نگهبانها توقف کرد و روی پنجۀ پا بلند شد و به صف زنهایی که کاملاً خود را آراسته بودند و در دو طرف در قوسدار مرمری که امپراتور میبایست از آنجا خارج شود، نظر انداخت و بیآنکه به سمت پدرش برگردد، گفت:
-پدر! او را خوب میبینی؟ ما دیر آمدیم!
چهره غمگین و ناراحت دختر نشان میداد که به تماشای رژه اشتیاق فراوان دارد. اما پدر بیتوجه به نگرانی دختر گفت:
-خوب! ژولی دیگر برویم! تو که نمیخواهی زیر دست و پا له شوی و این آدمهای بینزاکت لگدمالت کنند!
-پدر! باید بمانیم. از اینجا هم میتوانیم امپراتور را ببینیم! اما اگر در جنگ بلایی سرش بیاید و نابود شود، ناراحت میشویم که او را ندیدهایم!
پدر از حرفهای خودپسندانۀ دخترش تعجب کرد. به هنگام حرف زدن لحن دختر بغضآلود بود.
پیرمرد به چهرۀ دخترش خیره شد. گمان کرد در زیر مژگان بلندش چند قطره اشک میبیند که از بغض و کینه سرچشمه نمیگیرد، بلکه از اولین اندوهی ناشی میشود که یک پدر پیر میتواند علتش را به سادگی حدس بزند. هنوز پدر در حیرت بود که چهرۀ ژولی سرخ شد و از تعجب فریاد زد؛ فریادی که نگهبانها و پیرمرد نتوانستند معنی آن را دریابند.
-برشی از متن کتاب-
فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.