نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات راه طلایی منتشر کرد:
در آغاز همین کافی بود. از نظر آماندا پرونده کمی پیچیدگی داشت، اما نسبتا روشن بود. پزشکی قانونی، دین پرایس را متهم به قتل ویلیام رابرتز، آیلین و جیمزداوسون می دانست. در ماجرای کشته شدن پسرش بیگناه بود، اما گویا پرایس شروع به تحقیق درباره دلایل ناپدید شدن چارلی کربتری کرده بود، حل کردن مشکلات به شیوه خودش! البته همسرش هم آن روز می گفت که او «حلال مشکلات» است. آماندا حالا چیزهایی درباره سابقه دین پرایس در ارتش و کوشش او به منظور یافتن هدفی که بتواند به یک باره به زندگی غیرنظامی بازگردد، می دانست پسرش میشل، بهانه ای برای بازگشت او به چنین زندگی ای بود. وقتی از دستش داد چیزی در درونش برای همیشه فرو ریخت. جسد دین پرایس فردای روزی که پائول را روبوده بود در اعماق جنگل پیدا شد. وقتی میان درختان او را تعقیب می کرده است مچ پایش پیچ می خورد، که او ظاهرا می خواسته خودش را از انجا نجات دهد، اما بعد از مدتی امیدش به فرار را از دست داده بود. آماندا تصاویر صحنه ای را که به هنگام طلوع آفتاب ، ماموران از پرایس گرفته بودند دیده بود. مردی مثل او هیچ خوشش نمی آمد به دست پلیس بیفتد. جسد او درحالی پیدا شد که روی زمین پشت به تنه ی درختی نشسته و رگ دستش را زده بود. دور و برش غرق خون بود.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
کتاب سایهها از سایت گودریدز امتیاز 3.7 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب سایهها از سایت آمازون امتیاز 4.2 از 5 را دریافت کرده است.
سایهها رمانی جدید از الکس نورث نویسندۀ انگلیسی است که با نوشتن کتاب نجواگر به شهرت رسید. رمان سایهها اولین بار در سال 2020 منتشر شد و الکس نورث در آن بار دیگر به سراغ ژانر جنایی و معمایی رفته است. این کتاب دربارۀ رؤیاهایی است که در نهایت به قتل ختم میشوند. داستان سایهها دربارۀ چند نوجوان است که دست به قتلی آیینی و وحشتناک میزنند. یکی از قاتلها دستگیر میشود و دیگری، بدون هیچ ردی ناپدید میشود. پل آدامز که به این قتل ارتباط دارد نیز بدون اینکه به پشت سر خود نگاهی بیندازد زادگاهاش را ترک میکند تا اینکه بیستوپنجسال بعد مجبور میشود به خانهاش برگردد.
«سایهها، کتابی گیرا و جذاب است. داستانی ترسناک و کلاسیک که منحصربهفرد نوشته شده است... شما حس نمیکنید فریب خوردهاید بلکه در انتهای داستان در شگفتی فرو میروید.» - مجلۀ نیویورک تایمز
«اگر رمان نجواگر را دوست داشتید، عاشق رمان سایهها خواهید شد. الکس نورث با رمان دومش که به اندازۀ اولی ترسناک و عجیب است طرفدارانش را حیرتزده کرد. رمان سایهها در مورد تأثیر گذشته بر زمان حال است و اینکه چگونه رؤیاهای افراد بر روی واقعیت تأثیر میگذارد تا اینکه تشخیص همه چیز سخت و سختتر میشود... و کابوس همهجا را فرا میگیرد.» - الکس مایکلیدس، نویسندۀ کتاب پرفروش بیمار خاموش
«نورث کتاب پرشور و پر از تعلیق خود، نجواگر، را ادامه داده است و رمان سایهها را نوشته است... این کتاب چنان جذاب و ترسناک است که محال است بتوانید آن را یک لحظه زمین بگذارید.» - پابلیشرز ویکلی
«کتاب کمی ترسناک شروع میشود. سپس ترس آن بیشتر میشود و در نهایت وحشت به جانتان میاندازد. و خب خوانندۀ عزیز، مسئولیت خواندن این کتاب کاملاً با خودتان است. رمان سایهها یک تریلر بلندپروازنه و عمیقاً رضایتبخش است و میتوان گفت این رمان ترکیبی از آثار هارلن کوبن، استیون کینگ و توماس هریس است.» - ای.جی فین، نویسندۀ کتاب زنی پشت پنجره
عاشق کتابهای ترسناک و پرتعلیق هستید؟ به دنبال داستانی هیجانانگیز و جذاب میگردید؟ پس حتماً رمان سایهها را بخوانید.
«مادرم بود که مرا به ادارۀ پلیس بُرد. مأموران میخواستند مرا در ماشین پلیس بنشانند و ببرند، اما او نگذاشت. یادم هست فقط همان یکبار آرامشش را از دست داد. 15 سالم بود و در آشپزخانه ایستاده بودم. دو مأمور قویهیکل کنارم ایستاده و مراقبم بودند. مادرم نیز کنارِ در ایستاده بود. وقتی مأموران گفتند برای چه به آنجا آمدهاند و در مورد چهچیزی میخواهند با من صحبت کنند، چهرۀ مادرم تغییر کرد. اولش انگار از شنیدنش گیج شده بود، اما همین که نگاهش بهم افتاد و متوجه شد چقدر ترسیدهام، خودش نیز دچار ترس و اضطراب شد. بهرغمِ اینکه زن ریزنقشی بود، صلابت و تحکم صدایش و نیز درندهخویی حالاتش، هر دو مأمورِ قویهیکل را مجبور کرد قدمی از من فاصله بگیرند. در راهِ رفتن به ادارۀ پلیس، روی صندلی مسافر، کنار مادرم نشسته بودم. در همۀ مدتی که پشتِ سر ماشینِ دیگری بهطرف ادارۀ پلیس در حرکت بودیم، تمام بدنم از شدت ترس، کرخت شده بود. به زمین بازی قدیمی که رسیدیم، ماشین سرعتش را کم کرد. مادرم گفت: «نگاه نکن!» اما من نگاه کردم. کمربند حفاظتی و نوارهای پلیس را دیدم که در محل قرار داده بودند. مأموران در خیابان صف کشیده بودند و چهرهشان خشن و مصمم بود. نور چراغ ماشینهایی که در محل پارک کرده بودند و صدای آژیرشان قطع بود، در میانۀ آفتاب کمرمق عصرگاهی، گُم و سوتوکور، در درون چراغگردان به گردِ خویش میگردید.»
«در طی تمام ماههای گذشته و تا به امروز، این فکر دائم از سرم گذشته بود هنوز که به آن میاندیشم دچار یأس و نومیدی میشوم. عادلانه نبود؛ من ۱۵ سال بیشتر نداشتم. در آنوقت، انگار همۀ زندگیام به دست آن آدمبزرگهایی افتاده بود که دوروبرَم را گرفته بودند و من فقط ملزم به انجام هر آنچه بودم که آنها از من میخواستند. هیچیک از آنها به آن گُلِ سیاهی که من بودم و داشت وسطِ حیاط پَرپَر میشد، توجهی نکرده بود. یا شاید هم برایشان راحتتر آن بود تکوتنها به حال خویش رهایش کنند که سرانجام از بین برود. (اینکه چمنهای اطراف مسموم بود، اصلاً اهمیتی نداشت.) مقابله با چارلی نباید بهعهدۀ من گذاشته میشد. الان این را میفهمم. بااینهمه همانموقع که در ماشین نشسته بودم، بهخاطر جُرمی که آنها میخواستند گردن بگیرم، گیج و سراسیمه بودم. صبحِ همانروز، در خیابان غبارآلود و پُر از گردوخاک قدم میزدم، چشمانم را در مقابل نور خورشید جمع کرده و از شدت گرما خیسِ عرق شده بودم که جیمز – قدیمی ترین دوستم- را تکوتنها درست همانجا و در زمین بازی، شناختم. خیلی ناجور و ناراحتکننده در زمین ورزشی جنگل نشسته بود. با آنکه چندهفتهای میشد با او صحبت نکرده بودم، اما دقیقاً میدانستم آنجا چه کار داشت. او منتظر چارلی و بیلی بود.»
«آنروز، روزِ کاری کارآگاه آماندا بک نبود. شب، دیروقت خوابیده بود. صبحِ خیلی زود، با همان کابوسهای همیشگی از خواب پرید و دوباره خوابید. همیشه تا جایی که امکان داشت به ریسمانهای نازک خواب میچسبید و بهسختی بیدار میشد. ظهر از خواب برخاست، دوش گرفت و قهوه درست کرد. همین چندلحظۀ پیش، پسری به قتل رسیده بود، اما هنوز کسی چیزی نمیدانست. اواسط بعدازظهر، آماندا سوار ماشینش شد که به دیدن پدرش برود. وقتی به رزوود گاردنز رسید، فقط ماشینهایی را دید که در آنجا پارک شده بود، اما در آن حوالی هیچ پرندهای پَر نمیزد. سکوت عمیقی آنجا را فراگرفته بود. تنها صدای وزش بادی به گوش میرسید که در لابهلای گُلهایی که تا درِ ورودی امتداد داشتند، میپیچید. سپس مسیری را در پیش گرفت که در دو سالونیمِ گذشته، آن را بهخاطر سپرده بود. سنگِ قبرها دیگر برایش آشنا بودند. آیا اینکه مُردهها را چون دوستانت بدانی، عجیبوغریب بود؟ شاید، اما چیزی در درونش به آن باور داشت. دستکم هفتهای یکبار به قبرستان میآمد و همین یعنی او مُردههایی را که در اینجا خوابیده بودند، بیشتر از دوستان زندهاش میدید. راه میرفت و سنگِ قبرها را یکییکی تیک میزد. در اینجا قبری بود که همیشه پُر از گلهای تازه بود. آنطرفتر، سنگی که رویش یک بطری ویسکی خالی خیلیقدیمی گذاشته بودند. روی سنگ دیگری نیز، پُر از اسباببازی بود.»
شاید در زندگی با نوجوانی مانند چارلی برخورد کرده باشید. نوجوانی که تخیلاتی تاریک و لبخندی شوم بر لب دارد و هیچگاه با هیچکسی سازگار نیست. شاید حتی به این نتیجه برسید که چنین نوجوانی حتماً میتواند دست به کارهای وحشتناکی نیز بزند. بیست و پنج سال پیش، چارلی دقیقاً این کار را کرد و مرتکب قتلی شد و این قتل آنقدر تکاندهنده بود که نام چارلی در تاریکترین گوشههای اینترنت باقی ماند و او الهامبخش صدها قاتل دیگر شد. پل آدامز نیز قضیه را خیلی خوب بهخاطر میآورد؛ چارلی و قربانی او، دوستان پل بودند. پل پس از آن ماجرا سعی کرده بود زندگیاش را بهآرامی سروسامان دهد. اما حالا مادرش که پیر شده و از زوالعقل رنج میبرد، حالش وخیم است. با اینکه اصلاً دلش نمیخواهد و ذرهذره از بدنش مقاومت میکند اما ظاهراً وقت آن است که پس از بیستوپنج سال به خانه برگردد. مدت زیادی از زمان برگشتن پل نمیگذرد که همه چیز بههم میریزد. پل متوجه میشود که کارآگاه آماندا بک در حال تحقیق در مورد یک قاتل دیگر است که به تقلید از چارلی در شهری نزدیک آنجا آدم کشته است. مادر پل مضطرب است و اصرار دارد چیزی در خانه است و کسی هم ظاهراً در تعقیب پل است و تمام این وقایع او را به یاد حوادث وحشتناک بیستوپنج سال پیش میاندازد. آماندا بک به تحقیقات خود ادامه میدهد و در نهایت مجبور میشود با پل تماس بگیرد. ولی آیا واقعاً قتلی که اکنون اتفاق افتاده ربطی به حادثۀ بیستوپنج سال پیش دارد؟
• یکی از شخصیتهای اصلی کتاب سایهها یعنی کارآگاه آماندا بک، شخصیت فرعی رمان معروفِ نجواگر بود و وقایع هر دو رمان در حدود ۱۰۰ مایلی از هم اتفاق میافتد. وقایع انتهایی رمان نجواگر کمی آماندا را سرگردان میکند و حالا قرار است آماندا در کتاب سایهها، به مشکلات خاص خودش با گذشته نیز بپردازد.
• نجواگر رمان جنایی دیگری از الکس نورث نویسندۀ انگلیسی است که در سال 2019 منتشر شد. این کتاب یکی از هیجانیترین رمانهای مخوف پلیسی است. نجواگر داستان یک قاتل زنجیرهای معروف به نام «نجواگر» است که با ربودن پنج پسر کوچک، یک شهر کوچک در بریتانیا را وحشتزده میکند چون هیچ بچهای که نجوایش را میشنید زنده نمیماند. نجواگر حالا بیش از یک دهه است که در زندان به سر میبرد.
• زنی پشت پنجره اثر ای.جی فین نویسندۀ آمریکایی است. این رمان داستان آنا فاکس است که تنها در خانهای در شهر نیویورک زندگی میکند و بهخاطر ترسی که دارد نمیتواند از خانه بیرون برود. تا اینکه خانوادۀ راسل همسایۀ او میشوند و یک روز زمانی که آنا از پنجره به بیرون نگاه میکند، چیزی میبیند که نباید ببیند اما او نمیداند واقعیت چیست؟ چه کسی در خطر است و قرار است چه اتفاقی بیفتد و جرئت اینکه از خانه بیرون برود را ندارد.
• بیمار خاموش اثر الکس مایکلیدیس نویسندۀ انگلیسی است. این کتاب داستان زندگی یک نقاش معروف است که ظاهراً با شوهرش زندگی خوبی دارد. اما یک شب زمانی که شوهر آلیسیا به خانه بازمیگردد، آلیسیا پنج بار به صورت او شلیک میکند و او را به قتل میرساند و پس از آن نیز سکوت اختیار میکند. آیا پشت این سکوت مرگبار رازی نهفته است؟
الکس نورث در لیدز انگلستان به دنیا آمد و با همسر و پسرش هنوز در آنجا زندگی میکند. او در دانشگاه لیدز و در رشتۀ فلسفه تحصیل کرد و قبل از اینکه نویسنده شود در بخش جامعهشناسی این دانشگاه کار میکرد. الکس نورث نام مستعار این نویسنده و معروفترین کتابش در ایران نجواگر است که نشر نون آن را به فارسی ترجمه و منتشر کرده است.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
کتاب فوق العاده است.