نظر خود را برای ما ثبت کنید
نشر مان کتاب منتشر کرد:
نویسنده در این کتاب لایۀ ظاهری هستی فاکنر ـ آن نویسندۀ مشهور، برندۀ نوبل ادبیات ـ را کنار میزند، به عمق میرود و چهرههای دیگری از او کشف میکند: چهرههایی که گاه متناقض از کار درمیآیند. در این کتاب میخوانیم فاکنر برای ساختن جهان خیالی و غنیِ «یوکناپاتافا» از چهچیزهایی مایه گرفته است، رنجهای جسمانی و عاطفیاش چگونه در آثارش منعکس شدهاند، برای یافتن بهترین فرم روایت در داستانهایش چه ترفندهایی میزده، چگونه با درد افسردگی، دائمالخمری و بیپولی کنار میآمده، و دربارۀ هنر و ادبیات ـ که پناهگاه او در جهان بیرحم بودند ـ چه نظراتی داشته است. دوستداران ادبیات با خواندن این کتاب به وجد میآیند و توأمان غمگین میشوند: فاکنر، بهرغم جلالوجبروت سبکی داستانهایش، انسانی بوده با رنج و درد و ملالی که همۀ انسانها نصیب میبرند. او یکی بوده درست همچون ما و بسیار غنیتر از ما. این کتابْ زندگینامۀ نویسندهای است که نمیخواست زندگینامهاش را بنویسند.
آنچه در ادامه میخوانید اینفوگرافیکی است دربارۀ کتاب «خودم و جهان» به همراه معرفی کتاب.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
خودش را یکی از چهار نویسندۀ بزرگ امریکا میدانست. بعد از تامس وُلف و قبل از جان دس پاسوس و ارنست همینگوی. چند دهه بعد از این گفتهاش، برای خیلیها، او به صدر این فهرست رفته بود. نویسندهای دستنیافتنی، طراز اول، با جهانی ساخته و پرداخته در قصههایش که فقط و فقط کار دست او میتوانست باشد. البته بوده و هستند کسانیکه رمانهایش را با عذاب خوانده و میخوانند، و یا نیمهتمام باقی گذاشته و میگذارند. وقتی خبرنگار «پاریس ریویو» به او گفت خیلیها میگویند پس از سه بار خواندن خشم و هیاهو چیزی نمیفهمند، پاسخ داد گفت خُب چهار بار بخوانند!
خودم و جهان زندگینامۀ ویلیام فاکنر است. میتوان گفت به غیر از زندگینامههای کوتاهی که معمولاً در ابتدای این آثار فاکنر آمده، تاکنون زندگینامۀ کاملی از فاکنر به فارسی ترجمه نشده و خودم و جهان را باید نخستین زندگینامۀ او دانست. آنهم زندگینامۀ نویسندهای که برای ما ایرانیان نامی است آشنا. از ابتدای دهۀ ۱۳۳۰ شمسی بود که او به ایران آمد. ابتدا ابراهیم گلستان در ۱۳۳۴ داستان «آن روز، شب که شد» او را به فارسی ترجمه کرد و در همان سال «یک گل سرخ برای امیلی» بهقلم نجف دریابندری به فارسی درآمد. از آن زمان تا به امروز، ما خوانندۀ قصههای فاکنر بودهایم. اما از زندگی او چه میدانیم؟
خودم و جهان فرم روایی سادهای دارد و مانند بیشتر زندگینامهها از کودکی فاکنر آغاز و به مرگ او ختم میشود. نویسندۀ کتاب رابرت وین هِمبلین، که از فاکنرشناسان و مدیر مؤسسه مطالعات فاکنر در دانشگاه میزوری امریکاست، برای نوشتن زندگینامۀ نویسندۀ محبوبش به پژوهش گستردهای دست زده. صدها سند و مدرک و نامه را در آرشیو مؤسسات و نهادها و سازمانهای مختلف دیده، یادداشتبرداری کرده، به صدها کتاب رجوع کرده، خاطرات خانواده، دوستان و آشنایان و همنسلانان فاکنر را خوانده و در نهایت از خواندن آثار فاکنر و نقدهایی که بر آن طی دههها در نشریات مختلف منتشر شدهاند بهرهمند شده. همۀ اینها مایههای نوشتن او برای زندگینامۀ فاکنر بوده است.
اگر ساختمان کتاب مانند بسیاری دیگر از زندگینامههاست اما خودم و جهان بارزههایی دارد که آن را یگانه میکند. اینکه مثلاً با خواندن این کتاب درمییابیم شخصیتهای داستانهای فاکنر از کجا آمدهاند؟ در همان فصل نخست کتاب از جدّ پدری فاکنر به نام ویلیام کلارک فاکنر سخن به میان میآید که فاکنر وقتی سوم دبستان بود به همکلاسیهایش میگوید میخواهد مثل او نویسنده شود. شاید بعضی از ما خوانندگان پروپاقرص فاکنر هم نمیدانستیم که پدر پدربزرگ فاکنر نویسنده بوده:
«در سال ۱۸۸۰، سرهنگ فاکنر مدتی از فعالیتهای متعدد تجاریاش دست کشید تا رمان ملودرام خود را با عنوان رُز سفید ممفیس بنویسد (رز سفید نام قایقی است که داستان در آن اتفاق میافتد). این داستان در ابتدا بهصورت پاورقی در روزنامهای محلی به چاپ رسید، اما بهقدری مورد استقبال قرار گرفت که، در سال ۱۸۸۱، یکی از ناشران نیو یورک آن را در قالب کتاب منتشر کرد. این رمان در چاپ اول با فروش هشتهزار نسخه در طول یک ماه موفقیت بزرگی به دست آورد. در نهایت، این کتاب در سیوشش چاپ مختلف به بازار آمد، که آخرین آن مربوط به سال ۱۹۵۳ بود. سرهنگ فاکنر، بهدنبال آن، دو کتاب دیگر نوشت __ یکی گردشهای شتابزده در اروپا، اقتباسی از کتاب بیگناهان فرنگ اثر مارک تواین، و دیگری کلیسای کوچک آجری. اما در واقع شهرت ادبی او فقط مدیون کتاب رُز سفید ممفیس بود. بهاحتمال زیاد، ماجرای موفقیت این کتاب نقل محافل خانوادگی بود که بیلی فاکنرِ سومدبستانی را ترغیب کرد به همکلاسهایش بگوید میخواهد مثل پدرِ پدربزرگش نویسنده بشود.»
همین سرهنگ فاکنر با تمام ویژگیها و خصائل اخلاقیاش، یکی از مایههای پرداخت شخصیت لوسیوس کوینتوس کرادرز مککازلین، بزرگ خاندان مککازلین، در کتاب برخیز، ای موسی است. همین پدرپدربزرگ او مایۀ شخصیت دیگری هم بوده:
«ویلیام فاکنر با قدرت تخیل خود شاخوبرگی به زندگی و کار ویلیام کلارک فاکنر داد و جهانی بهنام "یوکناپاتافا" در ادبیات خلق کرد. آشکارترین شباهت را میتوان میان سرهنگ فاکنر و سرهنگ جان سارتوریس، شخصیت اصلی بسیاری از داستانهای فاکنر از جمله پرچمها در غبار و شکستناپذیر، یافت.»
خودم و جهان پُر است از این جزئیات و دادهها و اطلاعات. اینکه وقتی فاکنر کودکی چهارساله بود با برادرش میتلا به مخملک میشود و تا دم مرگ میرود و برمیگردد. این بازگشت از مرگ را اما دختر کوچک او که ماحصل ازدواجش با استل بود و آلاباما نام داشت، تجربه نکرد:
«آلاباما نوزادی نارس بود که دو ماه زودتر به دنیا آمد و فقط نُه روز زنده ماند. در آن دوران، بیمارستان آکسفورد مجهز به دستگاه انکوباتور نبود؛ بنابراین پدر و مادر تصمیم گرفتند نوزاد را به خانه ببرند و تحت مراقبت پرستاری دورهدیده قرار بدهند. اما وضعیت نوزاد بهسرعت رو به وخامت گذاشت. فاکنر به ممفیس رفت و یک دستگاه انکوباتور تهیه کرد، اما دیگر کار از کار گذشته بود. فاکنر، وقتی به استل خبر داد فرزندی را که هنوز ندیده از دست داده است، بیامان میگریست. این اولین بار بود که استل گریۀ فاکنر را میدید. چند هفته بعد، فاکنر دستگاه انکوباتور را به کلینیک آکسفورد اهدا و سفارش کرد استفاده از آن برای افرادی که بضاعت مالی برای پرداخت هزینۀ این دستگاه را ندارند رایگان باشد.»
در خودم و جهان با فاکنری آشنا میشویم که کودکی پرشروشوری داشته. چندان اهل درسخواندن نبوده و بیشتر اهل اسبسواری و ماجراجویی بوده. یکی از ماجراهای بامزۀ کودکیاش یکی ساختن هواپیما بوده:
«پسران فاکنر، به همان اندازه که قطار و اسب دوست داشتند، شیفتۀ هواپیما بودند (هر چهار برادر در بزرگسالی گواهینامۀ خلبانی گرفتند). با اینکه هواپیما را جز در عکسهای مجلات ندیده بودند، یک روز تصمیم گرفتند خودشان هواپیما بسازند. بیلی، پسر بزرگ، مدیریت طراحی و ساخت هواپیما را به عهده گرفت. پسرها، با همراهی سَلی ماری بهعنوان دستیار و مامی کَلی در مقام ناظری علاقهمند، با کمک الوار، مفتول و مقوا یک هواپیما سر هم کردند و آن را بهسمت آبکند بزرگی در پشت چراگاه کشیدند. بیلی به بقیه اطمینان داد هواپیما همچون بادبادک پرواز میکند، فقط لازم است آن را از لبۀ گودال پرت کنند و بعد به تماشای پروازش بنشینند. وقتی اختراع محیرالعقولشان را در جایگاهش قرار دادند، هواپیما بر لبۀ گودال شروع کرد به تلوتلو خوردن. بيلی روی صندلی خلبان نشست و به ديگران دستور داد رهايش کنند تا پرواز کند. آنطور که جک فاکنر به یاد میآورَد، "هواپیما برعکس شد و چرخشی وارونه کرد" و وقتی روی تپه سقوط کرد، از هم متلاشی شد؛ خلبان هم ته گودال افتاد. گرچه در آن آشوب نمیشد چیزی را تشخیص داد، پسرها بر این عقیده بودند که بیلی اولین فرد در ایالت میسیسیپی است که در آسمان پرواز کرده است.»
گفتیم که میتوان با خواندن خودم و جهان ردّ بعضی از مضامین و درونمایههای قصههای فاکنر را زد. حتا جزئیاتی که بعضاً در رمانهایش وجود دارد ریشه در واقعیت دارد. برای مثال او در ابتدای جوانی و حولوحوش بیست سالگی دل به دختری به نام استل میبندد و با وجود علاقۀ دو طرف به هم، پدر استل مانع پیوندشان میشود و در نهایت استل با مردی به نام کورنل فرانکلین در هجدهم آوریل ۱۹۱۸ ازدواج میکند:
«فاکنر در رمان خشم و هیاهو دقیقاً همان ماه را برای ازدواج کَدی کامپسون و هربرت هِد تعیین کرد ــ ازدواج شومی بود که قلب مردی جوان را شکست.»
در این زندگینامه همچنین با چهرههای متفاوت و گاه متناقض فاکنر آشنا میشویم. در جوانی کسی را میبینیم که اهل لاف زدن هم بوده. بهترین نمونهاش وقتی است که سرخورده از عشق و نرسیدن به استل، تصمیم میگیرد راهی جبهههای جنگ اول جهانی شود:
«مجذوب عملیات هوانوردان جوانی شد که جنگندههای جدید هوایی، هواپیماها، را به پرواز درمیآوردند. اینطور بود که خواست خلبان بشود. با جثۀ کوچکی که داشت، نمیتوانست وارد نیروی هوایی امریکا بشود. به همین دلیل به نیو یورک رفت و در آنجا با عنوان دانشجوی دانشکدۀ افسری به خدمت یگان کانادایی نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا درآمد. تا پنج ماه، مشغول یادگیری خلبانی در تورنتو شد، اما قبل از اینکه اولین پرواز تکنفره را انجام بدهد جنگ خاتمه یافت. در راه بازگشت به آکسفورد، شمایل قهرمانِ ازجنگبرگشته را به خود گرفت. در راه، یونیفرم نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا را به تن کرد و با نشان خلبانی نشسته بر آن فخر میفروخت، نشانی که بهاحتمال زیاد از یک مغازۀ گرویی خریده بود. بهعلت حادثهای که در تمرین پرواز برایش پیش آمده بود، عصا به دست گرفته بود و لنگلنگان قدم برمیداشت. فاکنر داستانهایی از سقوطش در جنگ با آلمان ساخت و گفت بر اثر جراحتهایی که برداشته در مغزش یک تکه فلز وجود دارد. این آخرین بار در زندگیاش نبود که به تخیلاتش میدان میداد تا از خود تصویری قهرمانانه و اغراقآمیز بسازد یا از واقعیات ناخوشایند زندگی بگریزد.»
با فاکنری آشنا میشویم که برای کسب چندرغاز پول سیاه تن به کارهای بسیاری میدهد: زمانی در یک پستخانه، زمانی در قامت کارگر موتورخانۀ دانشگاه و زمانی هم بهعنوان ژتونفروش یک نجیبخانه. یک زمان هم رسید که اندک شهرتی بهدست آورد و راهی هالیوود شد و چند فیلمنامهای نوشت و البته چندان موفق نبود، مدیران استدویوها سناریوهای دیگری را از او طلب میکردند.
با نویسندهای آشنا میشویم که برای چاپ آثارش بارها و بارها در چاه افتاد. ناشران از چاپ آثارش امتناع میورزیدند. حتا رمان خشم و هیاهو که ناشر برایش نوشت: «داستان به هیچجا ختم نمیشود و هزاران ابهام دارد.» وقتی هم که بالاخره منتشر شد با وجود تمام نقدهای درخشان، کتاب فروش چندانی نداشت: «سالها گذشت تا حدود دوهزار نسخه از چاپ اول خشم و هیاهو به فروش برود و هفده سال طول کشید تا به چاپ دوم برسد. بدینترتیب، الگویی شکل گرفت که در کار نویسندگی فاکنر بارها تکرار شد. منتقدان و نویسندگان کتابهایش را تحسین میکردند، اما مردم آنها را نمیخریدند تا بخوانند.» وقتی هم که یکی از رمانهایش ــحریم ــــ پرفروش شد و طی پنج ماه به چاپ ششم رسید و اولین کتاب پرفروش او شد، «پول اندکی از این فروش نصیب فاکنر شد. مشکلات مالی گریبان انتشارات جاناتان کِیپ و هریسون اسمیت را گرفت و طولی نکشید که کار را تعطیل کردند؛ در نتیجه، از آن حقالتألیف چهارهزاردلاری که فاکنر طلب داشت مبلغ اندکی به او رسید ــــ براساس گزارشها، کمتر از صد دلار.»
خودم و جهان زندگی چنین نویسندهای را به تصویر میکشد. نویسندهای که از دور پرجلال و جبروت است اما وقتی زندگیاش را مرور میکنیم میبینیم او نیز مانند هر انسانی، مانند خود ما، گرفتار رنجها و مشقتهای گوناگون بوده، گرفتار ملالهای روزمره و مبتذل، گرفتار کجخلقیهای خود و دیگران، دستوپا زدن در عشقهای نافرجام و شکستهای پیدرپی برای سامان بخشیدن به زندگیاش. این است که کتاب خودم و جهان را خواندنی میکند. فاکنر این برندۀ جایزۀ نوبل، نویسندۀ چند اثر از بهترینهای تاریخ ادبیات، یکی بوده شبیه ما، یک انسان زمینی، با آرزوهای کوچک و گاهاً حقیر و پیشپاافتاده. با اینحال نویسندهای است که با آثارش چیزی را در ما، در خوانندگانش، تغییر داده و میدهد.
بهتر است از خطابۀ جایزۀ نوبل او که آن را در زمرۀ بهترین سخنرانیهای امریکا در قرن بیستم قرار دادهاند، فرازی را نقل کنیم:
«خانمها و آقایانِ جوان... آنانکه روزی در آینده همینجا که من ایستادهام میایستید، نوشتن دربارۀ مشکلاتی که انسان در ستیز با درون خود دارد بسیار مهم است... من معتقدم بشر نهفقط مقاومت خواهد کرد، بلکه پیروزی با او خواهد بود... وظیفۀ شاعر، وظیفۀ نویسنده آن است که دربارۀ اینگونه موضوعات بنویسد. افتخار یک نویسنده یا شاعر در این است که به بشر شادکامی ببخشد تا بتواند بر مشکلات فائق آید و همچنین شهامت، افتخار، غرور، امید، شفقت، ترحم و فداکاریهای انسانها را در تاریخ پرافتخارشان یادآور شود. نیاز نیست صدای شاعر صرفاً توصیف گذشتۀ انسان باشد؛ بلکه میتواند همچون تکیهگاه باشد، تکیهگاهی که انسان با تکیه زدن بر آن پایداری کند و به پیروزی رسد.»
خودم و جهان قصۀ زندگی نویسندهای است که در ۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ بهدنیا آمد و در ششم ژوئیۀ ۱۹۶۲ در شصتوچهارسالگی درگذشت. در سالهای واپسین در دام افسردگی افتاده و خسته و ناتوان شده بود. به برادرزادهاش گفته بود که مرگ را در نزدیکی خود میبیند. وقتی در آخرین اسبسواریاش از اسب افتاد و مصدوم شد، باز مانند دورههای دیگر زندگیاش به بادهنوشی روی آورد و افراط ورزید تا آنجا که در آسایشگاهی بستری شد تا آنکه شب موعود رسید:
«در طول شب، فاکنر حس کرد آرام گرفته است، اما کمی بعد از نیمهشب بیدار شد و لب تخت نشست و سپس، بدون گفتن کلمهای، از حال رفت. دکتر رایت ماساژ قلبی تجویز کرد و تنفس دهانبهدهان داد، اما تمام تلاشها بیفایده بود. فاکنر بر اثر سکتۀ قلبی درگذشت. در ششم ژوئیۀ ۱۹۶۲، در زادروز سرهنگ سالخورده، فاکنر در شصتوچهارسالگی از "جدار نسیان"، که خود اغلب از آن سخن میگفت، گذر کرد. آنچه فاکنر سال قبل در مرگ یکی از نویسندگان بزرگ نوشته بود حال برای خودش هم صدق میکرد: "وقتی در بهروی او نیز بسته شد، در اینسوی در همانچیزی را نوشته بود که هر هنرمندی که در طول زندگی خود همان آگاهی و انزجار از مرگ را بر دوش میکشد امیدوار است بنویسدش: من اینجا بودم."»
ویلیام فاکنر نمیخواست زندگینامه داشته باشد. در نامهای به ملکوم کولی، منتقد ادبی سرشناس، نوشت: «خواستهام این است که، همچون یک فرد بینام، جایگاهی در تاریخ نداشته باشم و از من نشانی یافت نشود، هیچچیزی از من نماند جز کتاب... هدف من، که برای رسیدن به آن از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم، آن است که زندگینامهام در دو جمله خلاصه شود، همان دو جملهای که در آگهی ترحیم و سنگنبشتۀ مزارم درج خواهد شد: آنکسی که کتاب نوشت و از دنیا رفت.»
فاکنر در نامۀ دیگری به ملکوم کولی اذعان کرد: «من همان قصۀ تکراری را بارها و بارها میگویم، قصۀ خودم و جهان.» و در دانشگاه ویرجینیا خطاب به جمعی از دانشجویان گفت: «در وهلۀ اول، هر نویسندهای مشغول نوشتن زندگینامۀ خویش است، زیرا او جهان را کشف میکند و ناگاه پی میبرد که جهان بهحدی مهم، تأثرانگیز و اسفبار است که باید آن را بر کاغذ یا بوم نقاشی بیاورد یا در قطعهای موسیقی بیان کند، و در آن لحظه هرچه او در ذهن دارد زاییدۀ اتفاقاتی است که بر او رفته.» و در همان سخنرانی بر اهمیت ذهن خلاق در رشد و پیشرفت هنرمند تأکید کرد و عناصر موجود در زندگی هنرمند را شالودۀ آنچیزی دانست که در نهایت قدرت تخیل میسازدش.
در سال ۱۹۷۴، اولین زندگینامۀ فاکنر با عنوان فاکنر: یک زندگینامه نوشتۀ جوزف بلاتنر به چاپ رسید. بهدنبال آن، چندین زندگینامۀ مبسوط دیگر نیز منتشر شدند. با مطالعۀ اینها، پی میبریم که فاکنر در مقایسه با رماننویسان دیگر زندگی خود را در آثارش بهوضوح شرح داده است. فاکنر در اشعار، داستانها و ناداستانهایش از زندگی شخصی خود، خانواده و زادگاهش مایه گرفته است.
اما بررسی صورت ظاهری رخدادهای زندگی و پیشینۀ فاکنر برای شناخت او کافی نیست، زیرا در درون او فاکنرِ دیگری هم وجود داشت و تلاش بسیار میکرد آن را از جهان (و ظاهراً گاهی از خودش) پنهان نگه دارد (هرچند در نهایت تلاشش بیثمر بود). چنانکه از تجربهگریهای متعدد فاکنر در زمینۀ زاویۀ دید برمیآید، علاوه بر یک واقعیت عینی با واقعیتی سوبژکتیو و ادراکشده نیز مواجهیم. این دو مقوله در فاکنر و در شخصیتهایی که خلقشان کرده بسیار چشمگیرند. در این کتابِ مختصر، کوشیدهام حق هردو فاکنر را ــ چه بهعنوان فردی عادی و چه چهرهای مشهور ــ ادا کنم.
فاکنر حق داشت اصرار کند توجه ما باید معطوف به کتابهایش باشد نه به زندگیاش؛ اما برای خواندن این آثار فاخر باید ابتدا درک صحیحی از زندگی و تجربیات نویسنده ــ چه بیرونی چه درونی ــ که منبع الهام آثارش بودهاند داشته باشیم.
اگر این کتاب خوانندگان را به خواندن (و بازخوانیِ) رمانها و داستانهای فاکنر ترغیب کند، به هدفی که در پیاش بوده رسیده است.
آوازۀ فاکنر پس از مرگش در سراسر جهان پیچیده است. آثارش را به بیش از چهل زبان ترجمه کردهاند. بسیاری از نویسندگان مطرح جهان، از جمله گابریل گارسیا مارکز از کلمبیا، کنزابورو اوئه از ژاپن، ماریو بارگاس یوسا از پرو، و مو یان از چین که جایزۀ نوبل هم بردهاند، اذعان داشتهاند که فاکنر در خلق آثارشان تأثیرگذار بوده است. فاکنر دیگر یک نویسندۀ «جنوبی» محسوب نمیشود، حتی نویسندۀ «امریکایی» نیز به شمار نمیآید؛ امروز او بهراستی جهانی است.
آوازۀ روزافزون فاکنر موجب ایجاد آنچه اغلب به آن «صنعت فاکنر» میگویند شده است. از سال ۱۹۵۰، زمانیکه فاکنر به دریافت جایزۀ نوبل نائل آمد، سالانه بیش از صد کتاب و مقاله دربارۀ او و آثارش بههمت دانشگاهیان منتشر میشود. مجموعهای از آثار مهم فاکنر مانند نسخههای خطی و مقالات در چهار دانشگاه ــ ویرجینیا، میسیسیپی، تکزاس و میزوری ــ حفظ و نگهداری میشود؛ مجموعههای کوچکی هم در مدارس و مؤسسات موجود است. از سال ۱۹۷۴، دانشگاه میسیسیپی هرساله کنفرانس فاکنر و یوکناپاتافا را برگزار میکند ــ که طولانیمدتترین کنفرانس امریکاییِ مختص یک نویسنده به شمار میرود. بنیاد ویلیام فاکنر در ژاپن و امریکا دائر شده است. در سال ۲۰۰۶، در باشگاه کتابخوانی اوپرا وینفری با حدود ششصدهزار عضو، سه رمان فاکنر را در برنامۀ «تابستان فاکنر» خواندند. هفت رمان و هفت داستان کوتاه فاکنر بهصورت فیلم سینمایی درآمدهاند.
بنابراین، اکنون آثار ادبی فاکنر برای همه شناختهشده است، اما شاید زندگی مردی که این آثار را خلق کرده هنوز اندکی در ابهام باشد. با وجود اینکه چندین کتاب مفید دربارۀ زندگی فاکنر به چاپ رسیده، این کتابها را نویسندگان آکادمیک برای مخاطبان آکادمیک نوشتهاند. هدف کتاب حاضر آن است که جامعۀ گستردهتری از مخاطبان، خوانندگان عام و بهخصوص جوانان را مخاطب خود سازد؛ به این امید که خوانندگان نهتنها آثار ادبی یکی از نویسندگان بزرگ جهان را بیشتر ارج بنهند، بلکه از انسانی، هنرمندی، که این آثار را خلق کرده قدردانی کنند.
فاکنر در خطابۀ نوبلش «از عرقریزان روح انسان» که منجر به خلق اثر هنری میشود سخن گفت. این رنج و درد برای فاکنر بسیار بغرنج بود. او در بیشتر دوران زندگانیاش وضع مالی مساعدی نداشت، از ازدواجش ناراضی بود، نادیدهاش میگرفتند، دائمالخمر و به افسردگی مزمن مبتلا بود. فاکنر برای موفقیت موانع بزرگی را پشت سر گذاشت. یکی از موضوعات اصلی رمانها و داستانهایش مقاومت بود و زندگینامۀ او گواه مقاومت بسیارش است. فاکنر، همانند شخصیتهای ستودنی داستانهایش، مردی بود که مقاومت کرد و سرانجام پیروز شد. نهتنها کتابهای فاکنر، بلکه حیاتش نیز میتواند برای دیگران الهامبخش باشد.
رابرت وِین هَمبلین متولد ۵ نوامبر ۱۹۳۸ است و استاد بازنشستۀ دانشگاه میزوری. او بیشتر بهعلت پژوهشهایش دربارۀ ویلیام فاکنر مشهور است. سالها به تدریس زبان انگلیسی مشغول بوده و از سال ۱۹۸۹ مدیریت مؤسسۀ مطالعات ویلیام فاکنر در دانشگاه میزوری را برعهده داشته است. با الهام از فاکنر از دهههای هشتاد به شعر سرودن و نوشتن روی آورد و طی دههها بیشتر عمر خود را صرف شناساندن فاکنر به ادبیاتدوستان و دانشجویان کرده است.
وجه اشتراک کتابهایی که در مجموعۀ پالتوییها منتشر میشوند، غیر از ظاهرشان، اولاً آن است که همگی متونی غیرداستانی هستند و ثانیاً کیفیتی عمومی دارند ـــ به این معنا که برای مثال منابعِ دستاول فلسفه در این مجموعه نمیگنجند، اما شرحی بر آن آثار یا راهنمای مطالعۀ آنها را در اینجا خواهید یافت. عمومی بودن این کتابها احیاناً بهمعنای «سطحی»بودنشان نیست: یا دستکم تلاش ما بر این است که سطحی نباشند. در این مجموعه، کتابهایی خواهید خواند در حوزۀ وسیع علوم انسانی، جستار، خاطره، تکنگاری، زندگینامه، و جز آن. امیدواریم خوانندگانْ کتابهای این مجموعه را نقد کنند و به ما یاری برسانند تا کیفیتشان را بهبود ببخشیم. حرف آخر آنکه یونیفرم و تایپوگرافی این مجموعه با اقتباس از آثار گرافیستِ گرانقدر بهزاد گلپایگانی (۱۳۱۷-۱۳۶۴) و بهیاد و احترام او طراحی و اجرا شده است.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.