نظر خود را برای ما ثبت کنید
سرش پایین بود، البته فرقی نمیکرد سرش پایین باشد یا گرفته باشدش بالا. مهم این بود که مینوشت، توی ذهنش سطر به سطر مینوشت و با داستانهایش به تصویر میکشید. از کنار پنجره آمد به طرفش و روسریاش را کشید و انداخت روی مبل. گفت: «استاد ، هرچی شما بگین همونه ولی اینو در نظر داشته باشین که دیگه مثل اون روزها جوان نیستید!» با دقت نگاهش کرد. گفت: «مثل اون موقعها جوان نیستم، درست میگی ولی...» با دست اشاره کرد به سرش و ادامه داد: «ولی در جوانی این تجربه رو هم نداشتم. تجربه جای قدرت جوانی رو میگیره ولی من نگران تو هستم میترسم تا آخر راه نتونی همسفرم بشی.» «این خودش یعنی که به یک همراه نیاز داری، در صورتیکه تمام اون آدمها رو به تنهایی خلق کردی و هر کاری که خواستی باهاشون کردی.» لبخند چهرة درهمش را باز کرد. گفت: «درست میگی، راهش رو خوب بلدم. الان هم قدرتشو دارم خواننده رو منتظر نگه دارم تا با بیتابی منتظر بشه ببینه چی بر سر بهروز اومد، دوستیاش با جواد به کجا رسید، ازدواج کردن یا نه؟ صادق کارش به کجا کشید؟ تونست به هدفش برسه یا مثل خیلیها، آرزوش توی دلش موند و تبدیل شد به عقده. آیا نرگس موفق شد زندگی خوشی داشته باشه، بدون حامی و پشتوانه تونست انسان شریف و موفقی بشه و برای جوانها الگو باشه..؟ اون رو ببینن و به خودشون بیان و اینقدر نگن ما پشت نداریم، ما سرمایهای برای راهافتادن کارهایی که تو ذهنمون داریم و مرتب داره شاخ و برگ میزنه نداریم. بعد بریم سراغ اعظم، اعظمیکه همة رنجهای دنیا رو کشید و توی جاده ای بود که رانندهاش داشت میپیچید، رانندهای؛ خسته و خواب آلود. تا نفس خواننده توی سینهاش حبس بشه و... این من بودم که محمد عاشق رو، روانه کوه و بیابان کردم و این اختیار را دارم که آدم داستانهایم را به دنبال ماجراهایی که دلم بخواهد بفرستم، ولی بعد از گذشت سالها به قول ساموست موام: محتمل بودن حوادث داستان جوهر و ماهیتی نیست که تکلیفی یک بار برای همیشه معلوم شده باشد. این جوهر و ماهیت با تمایلات زمانه تغییر میکند. پس میریم به محمد سری میزنیم. یه گشت و گذار عارفانه و تحقیقی. به نظرت جالب نیست رعنا؟» رعنا چنگی به مویش زد و با انگشتان کشیدهاش صافشان کرد. نشست کنارش روی مبل. جنجالی به جانش افتاد. «جایگاه عشق کجاست، تمایلات زمانه عوض میشه؟ یا اینکه تمایلات بر اثر گذشت زمان تغییر میکنه استاد؟» «اگه قراره با هم همسفر بشیم لفظقلم حرف نزن و با من راحت باش، درسته زمانی استاد و شاگرد بودیم ولی الان تو بزرگ شدی و خیلی چیزها که نمیدونستی یاد گرفتی.» چای را سر کشید. لبخندی زد و گفت: «شما همیشه برام استاد بودید و هستید، امکان نداره بتونم. اجازه بدین همون استاد صداتون کنم.»
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.