نظر خود را برای ما ثبت کنید
بقیه مسافرام كمكم سوارشدن و پنج دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد. آسمون پر ستاره بود. سرمو چسبوندم به شیشه و نگاشون كردم، دلم مىخواست تو خونهامون باشم پیش بقیه... الان دیگه سر میز شام جمع بودن و حتماً دیدن جاى خالیم همهاشونو ناراحت میكرد... یعنی دندونپزشك شدن به این همه دورى و دردسر مىارزه؟ حتما مىارزه والا اینقدر درس نمىخوندم. چشمامو رو هم گذاشتم و به سرعت خوابم برد. تا خود صبح خوابیدم انگار رو رختخواب پر قو بودم. بیدار كه شدم هوا روشن بود و نزدیك تهران بودیم. شاداب با صورت باد كرده گفت: ساعت خواب خانوم، خوش به حالت كه اینقدر راحت خوابت مىبره. من بدبخت تا صبح جون كندم و پلك رو هم نذاشتم. - یعنى تو به خوابیدن من بیچاره هم حسودیت میشه؟ - فقط به این یكى، مگه چیز دیگهاىام دارى كه قابل حسادت باشه. نیم ساعت بعد تو ترمینال بودیم. ساعت هفت و نیم صبح بود. پیاده شدیم و وسایلمونو تحویل گرفتیم. طبق قرار مىبایست تارخ بیاد دنبالم. اما هرچى چشم چرخوندم اثرى از آثارش ندیدم كه ندیدم. میدونست زود میرسم، شایدم خواب مونده بود. یه ربع دیگه صبر كردیم و در نهایت مجبور شدیم از اون محیط آلوده و پر سر و صدا و پر از افراد مزاحم فرار كنیم. هر كس مىرسید یه حرف زشت میزد و متلكى بارمون مىكرد. برخلاف همیشه دل و دماغ جواب دادنم نداشتم. تازه اگرم داشتم، ترجیح مىدادم با این افراد دهن به دهن نشم. اگه دستم به تارخ مىرسید میدونستم چیكارش كنم؟! از خجالت داشتم آب مىشدم پیشنهاداى زشت و زنندهاى بهم شد كه داغ شدم. با غصه و حرص از ترمینال اومدیم بیرون و ماشین دربست گرفتیم. اول شاداب پیاده شد و بعدشم من تا خونه تارخ رفتم. چقدر ماشین، چقدر شلوغى و دود و دم... چشمام از دود مىسوخت... چقدر هوا كثیف بود. دلم واسه هواى تمیز و پاك شیراز خودم تنگ شد. توى یه محله خلوت و خوش آب و هوا روبروى یه آپارتمان بزرگ بیست واحدى پیاده شدم. كرایه رو دادم و چمدون و ساك رو گذاشتم جلوى در... زنگ آپارتمان تارخ رو زدم. بعد از چند ثانیهی طولانی صداى خوابالوى گلپر از افاف اومد: بله. دهنمو به آیفون نزدیك كردم: سلام گلپرجون. منم ترمه. بدون هیچ حرفى در رو باز كرد. شونه بالا انداختم و به زحمت وسایلمو تا جلوى آسانسور بردم. خدا رو شكر كه آسانسور داشت والا چه جورى مىخواستم چهار طبقه این بار و بندیل رو خركش كنم! از آسانسور پیاده شدم. گلپر هنوز در واحد رو باز نكرده بود، دلم گرفت ولى به خودم گفتم: لابد لباسش مناسب نبوده... زنگ زدم، چند لحظه بعد در رو باز كرد. هنوز لباس خواب تنش بود، موهاش با بىقیدى روى شونههاش ول بود، تو چشماى سبز خوشرنگش و روى لبای قرمز خوش حالتش هیچ اثرى از شادمانى نبود. خودمو از تنگ و تا ننداختم، یه لبخند پت و پهن نشوندم روى لبم و ذوق زده گفتم: سلام گلپرجون. نمیدونى چقدر دلم برات تنگ شده بود. سر تا پاشو نگاه كردم: بزنم به تخته... هر دفعه مىبینمت خوشگلتر شدى. یه لبخند سرد و بىنمك زد، به روى خودم نیاوردم: تعارفم نمیكنى بیام تو. از جلوى در رفت كنار، با هن و هن ساك و چمدونو كشیدم تو آپارتمان شلوغ و درهم برهم. تعجب كردم! گلپر خیلى با سلیقه و مرتب بود. نشستم روى مبل، براى اینكه یه حرفى زده باشم گفتم: چى مىكشین از دست این شلوغى و ترافیك؟! روبروم نشست و پا روى پا انداخت و دستاشو گذاشت رو دستههاى مبل و بهم زل زد. هنوز جواب سلاممو نداده بود. دكمههاى مانتوى خاكسترى رنگمو باز كردم و گره روسریمو شل: تارخ كجاست؟ زورش مىاومد جواب بده: سركار. - تو ترمینال خیلى منتظرش بودم، گفته بود میآد دنبالم. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم كرد: اگه مىخواست بیاد دنبالت و بعداً بره سر كار تا ساعت ده هم نمىرسید. مگه تو این شلوغ پلوغى و ترافیك كسى وقت داره به این كارا برسه؟! در ضمن آژانس مال این موقعهاس دیگه! دورهاى نیست كسى از كسى توقع داشته باشه. یه پارچ آب یخ خالى كردن روم، منِ زبون دراز زبونم بند اومد. دنبال یه جمله مناسب مىگشتم، شروع كردم با بند کیفم ور رفتن، خوشآمد گویى جالبى نبود. باورم نمىشد این همون گلپر باشه! چقدر عوض شده بود، به زحمت گفتم: نه گلپرجون من كه از تارخ نخواسته بودم بیاد دنبالم؛ خودش گفت میآد! بلند شد: حالا كه نتونست. كاراى مهمترى هم داره. چه پررو و بدرفتار! با این حال به خودم گفتم: سر صبح اومدم از خواب بیدارش كردم و توقع دارم بشكن و بالا بنداز راه بندازه. طفلك اول صبح حوصله خودشم نداره چه برسه به من كه مثل خروس بىمحل مىمونم.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
یه رمان شیرین و جذاب و در کل مثل اسمش خوشمزه...