نظر خود را برای ما ثبت کنید
علیرضا م. ملقب به فانوس خیال از اینکه به اولین کتاب شعرش اجازه چاپ نداده بودند سخت حیرت کرد. با خودش گفت: «مگه میشه؟» و ماتش برد. یک آن _ بین خودمان باشد _ ته دلش خوشحال شد، اما، بلافاصله، صورت غمگین و ناامید مادرش پیش چشم هایش ظاهر شد و دلش سخت گرفت. کتابش را به خاطره و روح او تقدیم کرده بود و هر شب، پیش از خواب، صدای او را می شنید: «آفرین، پسر نابغهم. بالاخره توی کاری که برات انتخاب کرده بودم موفق شدی. ازت ممنونم. یادت باشه که این موفقیتو مدیون من هستی.» ادعای بی خودی هم نبود. بدون او علیرضا محکوم به زندگی بسیار معمولی و ساده ای بود، ولی مادرش آرزوهای بزرگی برای او داشت. «علیرضا، پسرم، خودتو به عنوان یه آدم مهم و معتبر به دنیا معرفی کن. به بزرگان تاریخ نگاه کن، به دانشمندهای مشهور، قهرمان های ورزشی، هنرمندهای جهانی. خودتو هم قد و قواره اون ها بدون.»
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
زندگی تبدیل به انتظاری بزرگ شده بود. من منتظر باز شدن دانشگاه بودم.مادربزرگ منتظر برگشتن خاله زیبا بود و مادر منتظر تمام شدن جنگ و رفتن از ایران. دایی همایون تنها کسی بود که نه حرف گذشته را میزد و نه به آینده فکر میکرد . انگار زمان برایش همین امروز بود.ساغت دیواری تنها موجود زندهی خانه بود و به دنبال زمان میدوید...