نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات چشمه منتشر کرد:
فیلم باشگاه مشتزنی دیوید فینچر براساس رمانی که در دست دارید ساخته شده. کتاب در سال 1996 به چاپ رسید و بعد از موفقیت چشمگیری که پیدا کرد، سه سال بعد به فیلم تبدیل شد. چاکپالانیک-نویسندهی کتاب از محبوبترین نویسندگان معاصر آمریکاست؛ او تاکنون بیش از ده کتاب منتشر کرده، ولی هنوز هم خیلیها عتقاد دارند شاهکارش باشگاه مشتزنی است. خواندن رمان تجربهای یکسر متفاوت با تماشای فیلم است.
به من گفت، میخوام لطفی در حق من بکنی. منو بزن. هرچی محکمتر بهتر.
من دلم نمیخواست بزنمش ولی تایلر قانعم کرد. گفت که دوست ندارد بدون زخم بمیرد و اینکه دیگر ازتماشای مشتزنی حرفهایها خستهشده و دوست دارد بیشتر دربارهی خودش بداند.
دربارهی خود ویرانگری.
آنوقتها زندگیام زیادی کامل بود وشاید باید همهچیزمان را خرد میکردیم تا بتوانیم آدم بهتری بشویم.
از متن کتاب
فروشگاه اینترنتی 30بوک
کتاب باشگاه مشتزنی از سایت گودریدز امتیاز 4.2 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب باشگاه مشتزنی از سایت آمازون امتیاز 4.6 از 5 را دریافت کرده است.
• برندۀ جایزۀ بهترین رمان سال از طرف منتقدان ایالت ارگون
• برندهٔ جایزهٔ انجمن کتابفروشان شمال غرب اقیانوس آرام در سال 1997
باشگاه مشتزنی سومین کتاب چاک پالانیک است و اولین کتابی است که او موفق شد آن را به چاپ برساند. این کتاب در سال 1996 منتشر شد و ابتدا یک داستان کوتاه چند صفحهای بود، اما بعدتر بسط داده شد و شکل یک رمان را به خود گرفت. البته نویسنده آن داستان کوتاه اولیه را بدون تغییر به عنوان بخش ششم کتاب استفاده کرد. این کتاب پس از انتشار مورد توجه منتقدان قرار گرفت و جوایز زیادی کسب کرد. باشگاه مشتزنی داستان یک راوی بینام است که با پیوستن به یک باشگاه مشتزنی زیرزمینی سعی میکند از زندگی خود فرار کند.
برخی صحنههای باشگاه مشتزنی شاید بهشدت آزاردهنده باشند اما نویسنده درواقع میخواهد قراردادهای اجتماعی را به چالش بکشد. او با مهارت شخصیتهای کتابش را شکل داده و نگرش شما نسبت به جامعه و انسانها را دگرگون میکند. کتاب باشگاه مشتزنی اثری ماندگار است که به هیچوجه نباید خواندن آن را از دست بدهید.
«تایلر یک شغل پیشخدمتی برایم پیدا میکند و بعد تفنگی در دهانم میچپاند و میگوید که اولین قدم برای رسیدن به جاودانگی مردن است. با اینکه من و تایلر از مدتها قبل بهترین دوست هم بودیم باز هم مردم همیشه از من میپرسیدند که اسم تایلر دردن به گوشم خورده یا نه. لولهٔ تفنگ به ته گلویم فشار میآورد. تایلر میگوید: ما واقعاً نمیمیریم. با زبانم شیارهای صداخفهکن لولهٔ تفنگ را که خودمان متهشان کردهایم حس میکنم. بیشتر صدایی که شلیک گلوله ایجاد میکند در اثر انبساط گازهاست. گلوله صدای زیر قابل شنیدنی هم تولید میکند که به خاطر حرکت بسیار سریعش است. برای خفه کردن صدا، فقط باید تعداد زیادی سوراخ داخل لولهٔ تفنگ ایجاد کرد. این کارها به گازها اجازهٔ خروج میدهد و اینطوری سرعت گلوله به کمتر از سرعت صوت میرسد. اگر سوراخها را درست مته نکنی تفنگ در دستت منفجر میشود. تایلر میگوید: این واقعاً مرگ نیست. ما افسانه خواهیم شد. ما پیر نمیشیم. با زبانم لولهٔ تفنگ را بهسمت لپم میرانم و میگویم: تایلر، ما که دراکولا نیستیم. ساختمانی که بر آن ایستادهایم تا ده دقیقهٔ دیگر وجود نخواهد داشت. اگر در یک وان پر از یخ، مقداری اسیدنیتریک نود و هشت درصد جوشان را با حجم سه برابری از اسید سولفوریک مخلوط کنید و با قطرهچکان گلیسیرین به آن اضافه کنید، آن وقت شما نیتروگلیسیرین دارید.»
«ما اینجا یک جور مثلث عشقی ترتیب دادهایم. من تایلر را میخواهم، تایلر مارلا را و مارلا من را. من مارلا را نمیخواهم و تایلر هم دوست ندارد من دوروبرش باشم. دیگر دوست ندارد. این قضیه ربطی به نقش عشق در رابطهٔ عاشقانه ندارد. بیشتر شبیه نقش مایملک در مقولهٔ مالکیت است. تایلر بدون مارلا هیچچیز ندارد. پنج دقیقه. شاید ما افسانه خواهیم شد. شاید هم نه. من میگویم نه، ولی صبر کن. اگر انجیلها را ننوشته بودند مسیح الان کجا بود؟ چهار دقیقه. لولهٔ تفنگ را با زبانم کنار میزنم و میگویم، تو دوست داری افسانه بشی تایلر؟ من تو رو افسانه میکنم. من از اولش همین جا بودم. همه چیز یادم میآید. سه دقیقه. دستهای بزرگ باب دورم حلقه شده بودند تا مرا نگه دارند و صورتم داشت روی پیراهن خیس از عرق او لِه میشد. در زیرزمین شلوغ کلیسا میپلکیدیم و هر شب آدمهایی را میدیدیم: این آرت است، این پال و این یکی باب. شانههای پهن باب من را یاد افق میانداخت. موهای بور باب آنقدر پرپشت و زیر و سیخ بود که فکر میکردی بهجای ژل سیمان روی سرش خالی کرده. بازوهای باب دور من حلقه شدند و دستش سرم را روی قفسهٔ سینهاش گذاشت.»
«اگر شرایط مساعد بود حتماً وسوسه میشدم اما کلویی ما اسکلتی است که رویش موم زرد ریختهاند. درد من در مقایسه با او هیچ است. حتا هیچ هم نیست. دور هم روی فرشی زبر نشستهایم و شانهٔ کلویی مثل سوزن به شانهٔ من فرو میرود. چشمهایمان را میبندیم. اینبار نوبت کلویی است تا ما را در مدیتیشن راهنمایی کند. بردمان به باغ آرامش. ما را از تپه بالا برد تا رسیدیم به قصرِ هفتدر. اندرونی قصر هفت در داشت. در سبز، در زرد، در نارنجی و کلویی تمام مدتی که ما درها را باز میکردیم از ما میخواست تا چیزهایی را که پشت درهاست پیدا کنیم، در آبی، در سرخ، در سفید. با چشمهای بسته دردمان را همچون گویی از نور سفید شفابخش تصور میکردیم که دور پاهایمان میگشت و تا زانو و کمر و سینهمان بالا میآمد. چاکراهای ما باز میشد. چاکرای قلب. چاکرای سر. کلویی ما را به غاری برد که در آن حیوان قدرتمان را دیدیم. حیوان من یک پنگوئن بود. کف غار را یخ پوشانده بود و پنگوئن گفت، سُر بخور. بدون هیچ زحمتی باهم در تونلها و دهلیزهای غار سر خوردیم. چشمانتان را باز کنید. به قول کلویی این کار یک جور تماس جسمانی شفابخش بود. همهمان باید برای خود همراهی انتخاب میکردیم. کلویی خودش را در بغل من انداخت و گریه کرد.او در خانه لباس زیر بدون بند میپوشید و گریه کرد.»
درست است که موفقیت کتاب باشگاه مشتزنی سکوی پرتاب چاک پالانیک بود اما تا زمانی که فیلم آن ساخته نشد، محتوای آن بر فرهنگ تودهها تأثیر نگذاشت. برخی باشگاه مشتزنی را کتابی علمی-تخیلی میدانند، برخی نیز آن را کتابی طنز میخوانند و برخی نیز آن را عاشقانه میدانند و این کتاب حتی برای برخی ترسناک است. در هر صورت راوی تمام داستانهای اولیهٔ پالانیک آدمهای حاشیهای جامعه هستند که با رفتار خودویرانگرانه در مقابل طرد شدنشان از اجتماع واکنش نشان میدهند. او سعی میکند پیچیدگیها و دشواریهای جامعه، جهانی تاریک و بهنظر خودش سرشار از خشونت را در کتاب باشگاه مشتزنی به تصویر بکشد.
باشگاه مشتزنی داستان یک راوی ناشناس است که به عنوان متخصص برای یک شرکت خودروسازی کار میکند ولی به دلیل استرس شغلی و سفرهای کاری مکرر دچار بیخوابی میشود. او به دنبال درمان است که پزشکش به او توصیه میکند به یک گروه حمایتی برای قربانیان سرطان بپیوندد تا بفهمد درد واقعی چیست. او متوجه میشود با اینکه خودش بیماری کشندهای ندارد اما گوش دادن به مشکلات دیگران باعث درمان بیخوابیاش میشود. او به شرکت در این جلسات ادامه میدهد تا روزی که با مارلا سینگر آشنا میشود، کسی که مانند خودش هیچ بیماریای ندارد اما در این جلسات شرکت میکند. او به مرور زمان از مارلا متنفر میشود چون باعث میشود نتواند گریه کند و بنابراین دوباره در خوابیدن دچار مشکل میشود. پس از بگومگو با مارلا، آن دو توافق میکنند که برای اجتناب از برخورد با یکدیگر در جلسات حمایتی جداگانه شرکت کنند اما فایده ندارد و بیخوابی راوی دوباره برمیگردد. پس از مدتی راوی با مردی به نام تایلر دردن آشنا میشود که بسیار کاریزماتیک و مرموز است. پس از آن انفجاری در آپارتمان راوی رخ میدهد و او از تایلر میخواهد تا مدتی در خانهاش بماند. تایلر میپذیرد اما به شرطی که راوی تا میتواند محکمترین ضربهها را به او بزند. آنها از این کار لذت میبرند و یک باشگاه مشتزنی به راه میاندازند و قانون اولشان این است که شما هیچوقت از باشگاه مشتزنی حرف نمیزنید!
• چاک پالانیک پس از انتشار کتاب نوشت که قصدش از نوشتن باشگاه مشتزنی این بوده که ناشرش را حتی بیشتر از کتاب قبلی آزار دهد ولی پیشبینیاش اشتباه درآمد و ناشر کتاب را چاپ کرد.
• کتاب باشگاه مشتزنی مدتی پس از انتشار توجه هالیوود را به خود جلب کرد و سرانجام در سال 1999 دیوید فینچر آن را با همین عنوان به فیلم برگرداند. این فیلم با وجود بازیگرانی همچون برد پیت، ادوارد نورتون و هلنا بونهام کارتر در هفتهٔ اول در رتبهٔ اول فروش قرار گرفت اما بهخاطر روایت پیچیدهاش درست فهمیده نشد و در نهایت شکست خورد. اما در سال 2008 مجلهٔ امپیایر این فیلم را در فهرست 500 فیلم برتر تاریخ سینما جای داد.
• خفگی کتاب چهارم پالانیک است که باز هم مورد توجه منتقدان قرار گرفت. این کتاب داستان مردی است که برای تأمین هزینهٔ درمان مادرش به رستورانها میرود و هنگام غذا خوردن وانمود میکند که غذا در گلویش پریده و دارد خفه میشود. به این روش با آدمها ارتباط برقرارمیکند و با جلب ترحمشان از آنها پول میگیرد.
چارلز مایکل (چاک) پالانیک در سال 1962 در واشنگتن به دنیا آمد. او به همراه خانوادهاش در یک کاراوان زندگی میکرد. پدر و مادرش پس از جدایی، چاک و سه خواهر و برادرش را به پدربزرگشان که مزرعهای در شرق واشنگتن داشت، سپردند. چاک در جوانی به دانشکدهٔ روزنامهنگاری دانشگاه ارگون رفت و در سال 1986 فارغالتحصیل شد. همزمان با تحصیل به عنوان کارآموز با رادیو پورتلند همکاری میکرد. بعد از تجربهای کوتاه در مقالهنویسی برای چند روزنامهٔ محلی، شغلش را عوض کرد و مکانیک ماشینهای سنگین شد و گاهگداری هم مقاله مینوشت. در این دوره حتی چند جزوهٔ تخصصی دربارهٔ تعمیر کامیون منتشر کرد اما این شغل را هم رها کرد و داوطلبانه در یک مرکز نگهداری بیخانمانها مشغول کار شد. بعد هم در یک آسایشگاه، باز هم بدون دریافت دستمزد، مریضهای روبهمرگ را به انجمنهای حمایتی میبرد و برمیگرداند. بعد از درگذشت یکی از بیمارها که به او وابستگی پیدا کرده بود، کار داوطلبانه را رها کرد. پس از آن در کلاسهای داستاننویسی تام اسپانبار شرکت کرد.
چاک اولین رمانش را هیچوقت به ناشر نسپرد. دومین رمانش هیولاهای نامرئی را ناشران رد کردند چون بیش از اندازه آزارنده بود. کتاب سوم او باشگاه مشتزنی بود که بسیار مورد توجه منتقدان قرار گرفت. کتاب چهارم پالانیک خفگی هم مورد توجه واقع شد و این موفقیت تقریباً برای تمام کتابهایش تاکنون ادامه داشته است. از دیگر آثار او میتوان به دفترچه خاطرات، لالایی، بازمانده، رنت و شبحزدگان اشاره کرد. کتابهای پالانیک تا قبل از «لالایی» چه در شکل روایت و چه درونمایه، شباهتهای زیادی به هم دارند. پالانیک پس از «لالایی» به نوشتن داستانهای ترسناک طنزآمیز گرایش پیدا کرد. با اینوجود کتابهایش همگی پر تیراژند و بارها به چاپ میرسند. حقوق سینمایی بیشتر کارهایش نیز خریداری شده و طرفدارهای سفت و سختی دارد که بیصبرانه انتظار کتابهای جدیدش را میکشند و اگر راضی نشوند باز هم از او ناامید نمیشوند. هر چند که به عقیدهٔ بسیاری او هرگز نتوانست کتابی بهتر از باشگاه مشتزنی بنویسد و این کتاب تا به امروز بهترین کتاب او باقی مانده است.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.