نظر خود را برای ما ثبت کنید
هوای شهر خفه بود، گویی در فضا غبار و دود موج میزد. در و دیوار شهر، زیر هُرم گرمای چهل درجه اندوهزده به چشم میآمد. نگاه او به آسفالت درب و داغان یکی از کوچه پس کوچههای مرکز شهر بود که انگاری از شدت گرما قیر آن آب شده بود و چاله و چولههایش به طرز مسخرهای تو ذوق میزد. سعی کرد در سایهی باریکی که دیوار کهنهی قدیمی روی زمین ایجاد کرده بود، راه برود تا از تابش آفتاب در امان باشد. میخواست به گرمای کلافه کنندهی تیرماه فکر نکند تا گرما کمتر آزارش دهد، اما سُرخوردن عرق را روی مهرههای کمرش حس میکرد، مخصوصاً که هزار جور فکر شلوغ چون کرمهای سمج در سرش میلولیدند و... شاید همین امر باعث میشد بیشتر احساس گرما کند، فکرهایی که بیانتها بود و همه وصل میشد به سه خواهرش و زندگی پرماجرای آنها... ماجراهایی که حسابی او را نسبت به زندگی مشترک بدبین کرده بود... تا وارد کوچه شد، سروصدای پر از شیطنت پسربچههای محل، همه چیز را از سرش پراند و حواسش را داد به آنها که در کوچه مشغول بازی "هفت سنگ" بودند، البته بدش نمیآمد برای لحظاتی هم شده از آن فکرهای تنشزا فرار کند... وحید پسر مینا خانم با سر تراشیده و شلوار راحتی آبی سرمهای که سر زانوهایش وصله داشت و با تیشرتی که چند سال بعد اندازهاش میشد، جلو دوید. به عادت همیشه با آستین لباسش که کار دستمال را برای او میکرد، دماغش را پاک کرد و مابقی را بالا کشید. شینا به این فکر کرد: "توی این زل گرما چرا آب دماغ این مدام آویزونه؟!" ـ سلام شینا خانوم! هر وقت وحید اینطور با محبت و پر اشتیاق حرف میزد، دلش آتش میگرفت. با مهربانی به رویش لبخند زد و ناگهان زندگی مینا خانم، مادر وحید در ذهنش جا خوش کرد که کم ماجراتر از زندگی خواهرهایش نبود... مینا خانم سادهلوحترین آدم روی زمین به نظرش میآمد، چون با آن همه دردسر و بلاهایی که همسر بیغیرتش "غلام چُرتی" به سرش آورده بود، باز هم باردار شده بود و نوزاد بیگناهی را به جمع خانواده بدبختشان اضافه کرده بود. برای شینا آدمها خیلی عجیب بودند، خصوصاً زنها که به نظر او بیغیرت و پوست کلفتانه به مشکلات مینگرند! مینا خانم پوست کُلفتیاش را به اهل محل ثابت کرده بود، حتی شفق خانم، مادر شینا که همه جا حامی همه جانبهی او بود. وقتی خبر بارداریش را شنیده گفت: «خلایق هر چه لایق.» صدای بامزهی وحید او را از دنیای درهم مینا خانم بیرون کشید. ـ آرش نمییاد بازی کنه؟ شینا دستی به سر تراشیدهاش کشید و زبری آن او را به یاد سبزههای گندم نوروز مادرش انداخت. جواب سلامش را پاسخ داد و در جواب پرسشش گفت: ـ هنوز برای آرش زوده بیاد کوچه. وحید سرش را کج نمود و به او نگاه کرد، نمیتوانست درک کند که شینا چه میگوید و چرا برای آرش زود است، چون خودش از روزی که به یاد میآورد، توی کوچه بود، حتی وقتی از آرش کم سن و سالتر بود... شینا از طرز نگاه وحید که هم تخس بود و هم مظلوم، لبخندی بر لب نشاند، ـ خب حال خواهر کوچولوت چهطوره؟ ـ عسلو میگین؟ "عسل!!! واقعاً اسم این طفل معصوم و بیگناه که ناخواسته پا به دنیا گذاشته بود برازندهی زندگی سراسر عسلشان بود." نگاه وحید گنگ بود و با تعجب به او مینگریست که زیر لب با خود چه میگوید و اما او، صدای مادرش در گوشش پیچید: «حالا مرتیکهی بیغیرت معتاد اسمم واسه دخترش انتخاب کرده،"عسل"! یه لقمه نون نمیآورد بده زنش بخوره؛ تو دوران بارداری با نون و پیاز و سرکه سرپا بود، حالا عسل، عسل خانوم!! از دهنش نمیافته. باید اسمشو میذاشتن سرکه خانوم! مرتیکه احمق بیبوتهی عوضی!» شینا به معنی اسم خودش فکر کرد "قدرتمند" آیا به راستی او هم قوی بود؟ اگر بود پس چرا.... وحید دیگر طاقت فکر کردن او را نداشت. ـ عسل همش گریه میکنه، شبا هم نمیذاره بخوابیم، بابام که زود میره از خونه بیرون! ـ از خونه میره بیرون؟! ـ آره دیگه! اعصابش بهم میریزه. "چه پررو! جای شفق خانم خالی تا سر و تنِشو بشوره." و اینبار صدای پدر در گوشش پیچید: «ای بابا خانم! شما خون خودتو کثیف نکن. مهم اینه که بهترین مرد دنیا شوهرته.» ـ ببین وحید جان، تو باید به مادرت کمک کنی و اونو دلداری بدی. بالاخره عسل تازه به دنیا اومده. همهی بچهها همینطوری هستن. اون طفلک که مثل تو فهمیده نیست. وحید سریع جوگیر تعریف او شد. با افتخار سرش را بالا گرفت و سینه سپر کرد. شینا او را در دنیای قدرتش رها کرد و دل گرفته از زندگی همسایه، کلید را در قفل در چرخاند. صدای فریاد زهره خواهر بزرگش، پیشواز قدمهایش شد. ـ آرش ... الهی، خدا یا منو مرگ بده از دستت راحت شم، یا تو رو!! صدای شفق خانم پر از خشونت و بلندتر از زهره بود: ـ خفه شو! دهنتو ببند؛ به تو هم میگن مادر؟! زهره نالید: ـ مُردم بابا! چرا یه کم منو درک نمیکنید؟! آخه مگه من چه گناهی کردم؟ همه بچه دارن، منم بچه دارم. یه بچهی شیطون و حرف گوش نکنِ بی پدر... فرهاد! الهی خبر مرگتو برام بیارن که هر چی میکشم از دست توئه. شفق خانم شاکی و عصبانی شد. ـ تو هم فقط بلدی یه گوشه بشینی و اینو و اونو خدا مرگی بدی. چه طوره کل دنیا بمیرن تا خانوم احساس راحتی کنن؟ شینا کلافه از گرما و منگ از بحثی که بین خواهر و مادرش ایجاد شده بود مردد ماند و صدای هق هق گریهی زهره بلند شد، سپس گلایه: ـ مامان خانوم، این آشی بود که خودتون برام پختین. چرا از بین اون همه خواستگار فرهادو انتخاب کردین؟! صدای شفق خانم کم از غرش رعد و برق نبود: ـ وایستا، وایستا پیاده شو با هم بریم؛ آشی که من برات پختم خیلی هم خوشمزه بود، اما به شما نساخت خانوم! ببینم، کی این تخم لق خارج رفتنو تو دهن شوهرش انداخت؟ کی کل طلاها و جهیزیه و زندگیشو فروخت و دلار کرد، ریخت توجیب شوهرش تا بره اونور آب و واسش زندگی ایدهآل بسازه؟ بفرما خانوم خانوما، تحویل بگیر، اینم از زندگی ایدهالتون! شینا بیشتر از اینکه عصبی شود از لهجهی کشدار مادر خندهاش گرفت. اما این خنده خیلی طول نکشید، چون صدای مغلوب زهره که با بغض همراه بود دلش را ریش کرد. ـ شما...گفتین... خُب... فرهاد خوبه و من باهاش ازدواج کنم... صدای شفق خانم رعشه بر اندامش انداخت، به ندرت به این حالت در میآمد و امروز از آن روزها بود که حسابی آب و روغن قاطی کرده بود! ـ جداً؟! ببخشید خانوم... شما ببخش، ما غلط کردیم! یه بیل گنده از آسمون افتاد رو کلهی من و بابات، ما هم مجبور شدیم به یکی از بهترین خواستگارای دخترمون جواب مثبت بدیم. حضرت والا اگه به خاطر داشته باشن... کروموزومهای کل ایل و تبارشونو هم دادیم آزمایش، همهی فامیل و همسایههای چهار کوچه اونورترشون به هزاران هزار سؤال ما جواب دادن، تا رنگ لباس زیر همهی خونوادهشونو میدونستیم! کسی گفت از اینا بدی دیده؟ کی گفت پسره بده و نااهله؟ خودتم که با یک نظر دیدن، فرهاد.... فرهاد از دهنت نمیافتاد. به ما چه که دختر خُل وچِلمون تا اسم امریکا و اروپا رو شنید آب از لب ولوچهاش آویزان شد و اینقدر گفت وگفت تا شوهر احمقتر از خودشو راضی کرد بره اونور آب. حالا بشین سماق بمیک تا فرهاد جونت برگرده. ببین زهره! اگه یه بار، فقط یه بار دیگه آه و نالهَتو بشنوم یا ببینم دقِ دلیتو سر این طفل معصوم خالی کنی شیرمو حلالت نمیکنم. در این بین صدای جیغ گونه و شاد آرش بلند شد: ـ هوراااا... شیر... شیر! مامان، من شیر میخوام!! مشاجرهی همیشگی وتکراری مادر ودختر خاتمه یافت و شینا تازه یادش افتاد هنوز توی گرما ایستاده، دو- سه گام آخر را دوید. تا وارد راهروی ورودی کوچک خانه شد، موج خنک کولر آبی را با تمام وجود پذیرفت. مقنعهاش را برداشت و مثل همیشه پر از هیاهو اعلام ورود کرد. ـ سلااااام صابخونه... بدو بیا پیشواز که تهتغاری عسلت اومده! ولی امروز خبری از تحویلبازار نبود، مادرش سعی میکرد صدایش عصبی نباشد اما بود. ـ علیک سلام!
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.