%10


بقچه (قصه های بلند)(گالینگور)
0٫0
(0)
0 نظر
نویسنده:
قیمت:
540٬000 تومان
600٬000
دفعات مشاهده کتاب
1381
علاقهمندان به این کتاب
22
میخواهند کتاب را بخوانند.
2
کتاب را پیشنهاد میکنند
2
کتاب را پیشنهاد نمیکنند
0
نظر خود را برای ما ثبت کن:
توضیحات کتاب
انتشارات معين منتشر کرد:
زبانش را درآورده، بود یک وری کجش کرده بود. دندانهایش را فشار میداد روی زبان. هی زور میزد. هی زور میزد. سرخ شده بود؛ چه جور! وا نمیشد. هرچه زور میزد باز نمیشد. عجب! «بالاخره وازت میکنم.»
زانو زد کف آشپزخانه. شیشه را گذاشت بین دو تا پایش. با دست چپش شیشه را قایم چسبید. انگشتهای دست راستش را گذاشت دور شیشه، هرچه زور داشت آورد تو بازوهایش، در شیشه را پیچاند، نه نشد! «یعنی چه؟» …
فروشگاه اینترنتی 30بوک
نوع کالا
کتاب
دسته بندی
موضوع اصلی
موضوع فرعی
نویسنده
نشر
شابک
9789641652809
زبان کتاب
فارسی
قطع کتاب
گالینگور
جلد کتاب
رقعی
تعداد صفحه
853 صفحه
نوبت چاپ
2
وزن
1080 گرم
سال انتشار
1402
معرفی کتاب بقچه (قصههای بلند) اثر هوشنگ مرادی کرمانی
بقچه (قصههای بلند) مجموعهای از داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی است که در سالهای مختلف بهصورت جداگانه منتشر شدهاند. این کتاب مجموعهای از آثاریست که حدود 60 سال در موقعیتهای سیاسی و اجتماعی مختلف و اُفتوخیزهای فکری جامعه و دوران زندگی نویسنده خلق شده است. هوشنگ مرادی کرمانی با هوشمندی و خلاقیت و شناخت جامعه توانسته به سلامت از فراز و نشیب تغییر نسلها عبور کند و چنین آثار ماندگاری را بیافریند تا جایی که بیشتر کتابهایش به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده و تمامی آثارش از طرف یونسکو تأیید شدهاند. او جزو معدود نویسندگانی است که آثارش از سوی یونسکو به عنوان حافظهی جهانی ثبت شده است.
چرا باید کتاب بقچه (قصههای بلند) را بخوانیم؟
هوشنگ مرادی کرمانی نویسندهای بیهمتا است که با تجربه و دانش ادبی خود توانسته داستانهای با پیامهای بسیار قوی اجتماعی بنویسند. آثارش هنوز هم بسیار مورد توجهٔ علاقهمندان به ادب فارسی قرار میگیرد و یکی از برجستهترین نویسندگان ایرانی محسوب میشود که خواندن داستانهایش را به همهٔ ادبدوستان توصیه میکنیم.
جملات درخشانی از کتاب بقچه (قصههای بلند):
«مادر درِ شیشهی مربا را زیر شیر آب گرم گرفت؛ گرداند. آب داغ انگشتهایش را سوزاند، به روی خودش نیاورد. دستهاش به گرمی و سردی عادت داشت. پوستشان کلفت شده بود، بخار از سرِ شیشه بلند شد. پارچهای را برداشت، انداخت روی درِ شیشه، خواست بپیچاند، جلال گرفتش و گفت:
ـ حالا که درش گرم شده، راحت وا میشود.
ـ بله، باز کردن درِ شیشه عقل میخواهد نه زور. همیشه که زور به درد نمیخورد.
جلال پارچه را گرفت دورِ در شیشه و زور زد. هی زور بیخود. لبولوچهاش رفت تو هم، مادر نگاهش کرد.
ـ باز هم که نتوانستی، بده من.
مادر باز درِ شیشه را زیر شیر سماور گرفت. جلال گفت:
ـ بده به من.
ـ نه، خودم بازش میکنم. تو برو کتاب و دفترت را جمع کن، لباست را بپوش که تا صبحانه خوردی، راه بیفتی.
مادر حرف زد و با درِ شیشه ور رفت.
ـ نه، نمیشود، میبینی چهجور با این شیشهی مربا وقتم را گرفتی! مثلاً امروز مرخصی گرفتم که به کارهام برسم، بروم اداره بیمه.
نه، نشد. نه با پارچه درِ شیشه باز شد، نه بدون پارچه. جلال شیشه را گرفت، درِ آپارتمان را باز کرد و رفت طبقه پایین، پیش همسایه.»
«بچهها، سرکلاس، دور جلال جمع شده بودند. جلال با شیشهی مربایش معرکه گرفته بود. روی نیمکت ایستاده بود و شیشه را گرفته بود سر دستش:
ـ بچهها! ساکت. اول بهادری.
بهادری قدبلند بود و هیکلدار. لبخند زد. باد انداخت تو غبغبش، آمد جلو. بچهها برایش راه باز کردند.
ـ اگر با یک حرکت بازش کنم، چه میدهی؟
ـ مرباهاش مال تو، بخور چاق شی.
یکی از بچهها گفت:
ـ بهادری با معرفت است. مرباها را تقسیم میکند.
بهادری نگاهی به بچهها انداخت، پوزخندی زد:
ـ بروید کنار!
شیشه را گرفت سر دستش، انگشتهای بلند و کشیدهی دست راستش را دور درِ شیشه خوب جا داد، چسباند دور در و با اطمینان زور زد. درِ شیشه باز نشد. باز زور داد. بچهها براش کف زدند. یک پایش را گذاشت سر نیمکت، شیشه را گذاشت روی زانوش، حالا بیشتر به شیشه مسلط بود، یکی از بچهها زد به بازوش:
ـ آبرویمان را بردی. این کاره نیستی.»
«افشاری رفت روی نیمکت، وایستاد. یک دور، دور خودش چرخید. شیشه و زیر و بالا و درش را به همه نشان داد، عینهو شعبدهبازها. بعد آمد پایین. خاکه گچهای تخته را مالید به کف دستش و باز رفت روی نیمکت وایستاد. همه نگاهش میکردند. ساکت بودند.
افشاری یک دور دیگر شیشه را نشان بچهها داد و رو کرد به جلال:
ـ صدتومن، قبول؟
ـ قبول
شیشه را گرفت سر دست راستش و نفسش را تو سینهاش نگه داشت. با دست چپ درِ شیشه را تکان داد. چپ دست بود. خیلی آرام و با حوصله در شیشه را پیچاند. با مهارت ادای پیچاندن را درآورد و لبخند پیروزی زد. همه فکر کردند درِ شیشه باز شد.
ـ برایم کف بزنید.
ـ آقایان بفرمایید. افشاری بیا پایین، بیتربیت!
آقای حسنی معلم تاریخ بود.
ـ بفرمایید بنشینید. قرار نبود اگر معلم چند دقیقه دیر کند شلوغ کنید. آن شیشه چیه که دستت گرفتی، افشاری؟
ـ آقا مال جلال پورزند است. تو خانه نتوانسته درش را باز کند، آورده که ما بازش کنیم، شما میتوانید؟
افشاری شیشه را داد دست آقا. آقا نگاهی به شیشه انداخت.
ـ معلوم میشود، رویش خیلی کار کردید، باز نشده. ضربه هم زدید به درش، خیلی هم زور زدید. آدم اول باید فکر کند، بعد زورش را به کار بیندازد. باید علّت را پیدا کرد «چرا درِ شیشهی مربا باز نمیشود؟» این رمز است. تمام دانشمندان دنیا در برابر هر حادثهای به دنبال «چرا»ای بودهاند.»
ـ حالا که درش گرم شده، راحت وا میشود.
ـ بله، باز کردن درِ شیشه عقل میخواهد نه زور. همیشه که زور به درد نمیخورد.
جلال پارچه را گرفت دورِ در شیشه و زور زد. هی زور بیخود. لبولوچهاش رفت تو هم، مادر نگاهش کرد.
ـ باز هم که نتوانستی، بده من.
مادر باز درِ شیشه را زیر شیر سماور گرفت. جلال گفت:
ـ بده به من.
ـ نه، خودم بازش میکنم. تو برو کتاب و دفترت را جمع کن، لباست را بپوش که تا صبحانه خوردی، راه بیفتی.
مادر حرف زد و با درِ شیشه ور رفت.
ـ نه، نمیشود، میبینی چهجور با این شیشهی مربا وقتم را گرفتی! مثلاً امروز مرخصی گرفتم که به کارهام برسم، بروم اداره بیمه.
نه، نشد. نه با پارچه درِ شیشه باز شد، نه بدون پارچه. جلال شیشه را گرفت، درِ آپارتمان را باز کرد و رفت طبقه پایین، پیش همسایه.»
«بچهها، سرکلاس، دور جلال جمع شده بودند. جلال با شیشهی مربایش معرکه گرفته بود. روی نیمکت ایستاده بود و شیشه را گرفته بود سر دستش:
ـ بچهها! ساکت. اول بهادری.
بهادری قدبلند بود و هیکلدار. لبخند زد. باد انداخت تو غبغبش، آمد جلو. بچهها برایش راه باز کردند.
ـ اگر با یک حرکت بازش کنم، چه میدهی؟
ـ مرباهاش مال تو، بخور چاق شی.
یکی از بچهها گفت:
ـ بهادری با معرفت است. مرباها را تقسیم میکند.
بهادری نگاهی به بچهها انداخت، پوزخندی زد:
ـ بروید کنار!
شیشه را گرفت سر دستش، انگشتهای بلند و کشیدهی دست راستش را دور درِ شیشه خوب جا داد، چسباند دور در و با اطمینان زور زد. درِ شیشه باز نشد. باز زور داد. بچهها براش کف زدند. یک پایش را گذاشت سر نیمکت، شیشه را گذاشت روی زانوش، حالا بیشتر به شیشه مسلط بود، یکی از بچهها زد به بازوش:
ـ آبرویمان را بردی. این کاره نیستی.»
«افشاری رفت روی نیمکت، وایستاد. یک دور، دور خودش چرخید. شیشه و زیر و بالا و درش را به همه نشان داد، عینهو شعبدهبازها. بعد آمد پایین. خاکه گچهای تخته را مالید به کف دستش و باز رفت روی نیمکت وایستاد. همه نگاهش میکردند. ساکت بودند.
افشاری یک دور دیگر شیشه را نشان بچهها داد و رو کرد به جلال:
ـ صدتومن، قبول؟
ـ قبول
شیشه را گرفت سر دست راستش و نفسش را تو سینهاش نگه داشت. با دست چپ درِ شیشه را تکان داد. چپ دست بود. خیلی آرام و با حوصله در شیشه را پیچاند. با مهارت ادای پیچاندن را درآورد و لبخند پیروزی زد. همه فکر کردند درِ شیشه باز شد.
ـ برایم کف بزنید.
ـ آقایان بفرمایید. افشاری بیا پایین، بیتربیت!
آقای حسنی معلم تاریخ بود.
ـ بفرمایید بنشینید. قرار نبود اگر معلم چند دقیقه دیر کند شلوغ کنید. آن شیشه چیه که دستت گرفتی، افشاری؟
ـ آقا مال جلال پورزند است. تو خانه نتوانسته درش را باز کند، آورده که ما بازش کنیم، شما میتوانید؟
افشاری شیشه را داد دست آقا. آقا نگاهی به شیشه انداخت.
ـ معلوم میشود، رویش خیلی کار کردید، باز نشده. ضربه هم زدید به درش، خیلی هم زور زدید. آدم اول باید فکر کند، بعد زورش را به کار بیندازد. باید علّت را پیدا کرد «چرا درِ شیشهی مربا باز نمیشود؟» این رمز است. تمام دانشمندان دنیا در برابر هر حادثهای به دنبال «چرا»ای بودهاند.»
خلاصهای از رمان مربای شیرین:
مربای شیرین یکی از داستانهای خواندنی کتاب بقچه و داستان پسربچهای به نام جلال است که هیچجوره نمیتواند در شیشهٔ مربایی که از مغازه خریده را باز کند. برای همین حتی شیشهٔ مربا را با خود به مدرسه میبرد. او ابتدا از مادرش، سپس از همسایهها و حتی اهالی محل کمک میخواهد و معلمش به او میگوید که باید سرمنشاء مشکل را بیابد اما متأسفانه هیچکس نمیتواند در این شیشه مربا را باز کند. درنهایت جلال تصمیم میگیرد به سراغ رئيس کارخانهٔ مربا سازی برود و حتی شکایتش را به سازمان نظارت بر مواد خوراکی و بهداشتی نیز میرساند و در این میان با ماجراهای جالب و شگفتانگیزی مواجه میشود. این داستان یکی از جذابترین و خواندنیترین داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی است که اولینبار در سال 1377 منتشر شد و کتابخانهٔ بینالمللی در سال 1999 این داستان را، بهعنوان داستان سال انتخاب کرد.
فهرست داستانهای کتاب بقچه:
• مربای شیرین
• مهمان مامان
• نخل
• نه تر و نه خشک
• خُمره
• مشت بر پوست
• ماهِ شب چهارده
• ناز بالش
• آب انبار
• مهمان مامان
• نخل
• نه تر و نه خشک
• خُمره
• مشت بر پوست
• ماهِ شب چهارده
• ناز بالش
• آب انبار
اگر از خواندن کتاب بقچه (قصههای بلند) لذت بردید، از مطالعۀ کتابهای زیر نیز لذت خواهید برد:
• کتاب بقچه (قصههای کوتاه) مجموعهای از داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی نویسندهٔ ایرانی است. این مجموعه همراه با مجموعهٔ داستانهای بلند بقچه منتشر شد تا خوانندگان بتوانند تمام آثار این نویسنده را یکجا بخوانند.
• قصههای مجید اثر معروف هوشنگ مرادی کرمانی نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب داستان پسری به نام مجید است که با بیبی خود زندگی میکند. هوشنگ مرادی کرمانی در این کتاب به شیطنتها و بازیگوشیهای مجید و دردسرهایی که درست میکند پرداخته است. سریالی مشهور نیز با براساس این کتاب ساخته شد.
• کتاب شما که غریبه نیستید اثر دیگری از هوشنگ مرادی کرمانی است. او در این کتاب شرح حال و داستان دوران کودکی خود از زادگاهاش در سیرج کرمان را تا زمانی که در دوران جوانیاش به تهران مهاجرت میکند روایت کرده است.
• قصههای مجید اثر معروف هوشنگ مرادی کرمانی نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب داستان پسری به نام مجید است که با بیبی خود زندگی میکند. هوشنگ مرادی کرمانی در این کتاب به شیطنتها و بازیگوشیهای مجید و دردسرهایی که درست میکند پرداخته است. سریالی مشهور نیز با براساس این کتاب ساخته شد.
• کتاب شما که غریبه نیستید اثر دیگری از هوشنگ مرادی کرمانی است. او در این کتاب شرح حال و داستان دوران کودکی خود از زادگاهاش در سیرج کرمان را تا زمانی که در دوران جوانیاش به تهران مهاجرت میکند روایت کرده است.
دربارۀ هوشنگ مرادی کرمانی: نویسندهٔ معاصر ایرانی

هوشنگ مرادی کرمانی نویسندۀ معاصر ایرانی است که در سال 1323 در سیرچیکی از توابع کرمان به دنیا آمد. او بیشتر بهخاطر نوشتن داستانهای کودکان و نوجوانان به شهرت رسید. چندین فیلم و سریال نیز با اقتباس از آثار این نویسنده ساخته شده است. هوشنگ مرادی کرمانی در کودکی مادرش را از دست داد و پدرش به دلیل ابتلا به مشکل عصبی قادر به مراقبت از او نبود برای همین او کنار پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شد. از کودکی به خواندن کتاب علاقه داشت و عمویش که معلمی جوان بود نیز نقش بسزایی در شکلگیری این علاقه داشت. در 15 سالگی به کرمان رفت و شیفتۀ سینما شد. دورۀ دبیرستانش را در کرمان گذراند و سپس به تهران رفت و دورهای را در دانشکده هنرهای دراماتیک گذراند و مدرک کارشناسیاش را در رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی دریافت کرد. از سال 1339 شروع به همکاری با رادیو محلی کرمان کرد و همزمان نویسندگی را شروع کرد و در سال 1347 داستانهایش را در مطبوعات مختلف به چاپ رساند. اولین داستان او در مجلۀ خوشه به سردبیری شاملو منتشر شد. در سال 1353 داستان «قصههای مجید» را نوشت که این داستان در 5 جلد چاپ و منتشر و در سال 1369 با اقتباس کیومرث پوراحمد تبدیل به یک سریال تلویزیونی محبوب به همین نام شد و از شبکۀ یک سیما پخش گردید. کتاب «قصههای مجید» برندۀ جایزۀ مخصوص کتاب برگزیدۀ سال 1364 شد. آثار هوشنگ مرادی کرمانی تا امروز به زبانهای آلمانی، اسپرانتو، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، ارمنی و هندی ترجمه شدهاند.
نظرت رو باهامون به اشتراک بذار.
جمله مورد علاقهات از این کتاب رو باهامون به اشتراک بذار.
شاید بپسندید














از این نویسنده














540٬000 تومان
600٬000
%10