

انتشارات سرزمين اهورايي منتشر کرد:
نظام الدين چشم از عقرب بر نمي داشت. چه دل خوشي داشت اين نوگر. کافي بود که عقرب اندکي عصباني شود تا او را در دم خاکستر کند. عقرب به شانه ي صلاح رسيده بود. صلاح با چشمان نافذ سياهش که حالا تنگ تر شده بود و چين هاي دور آن نشان از آمادگي او براي گزيده شدن داشت به نظام الدين نگاه مي کرد. عقرب از گردن بالا کشيد. صلاح خود را به دست ذکر سپرد. آرام چشمانش را بست و سفر کرد. (اي مولاي من زهرهاي کشنده نزد عاشقان از خمرهاي حيوان نيکوتر و زخم هاي هلاک کننده از شربت هاي لطيف پاکيره تر. پس معدوم شود نفسي که در راه عشق تو جان نبازد و مفقود شود وجودي که در طلب وصل تو سر نيندازد و بميرد قلبي که به ذکر تو زنده نگردد.)
عقرب راهش را به سمت گونه ها کج کرده بود که پشيمان شد و شقيقه را ترجيح داد. حالا روي سر صلاح بود. لختي درنگ کرد. شعاع نوري که به داخل مي تابيد او را کاملا در ديد نظام الدين قرار داد. نظام الدين بي اختيار دستي به سرش کشيد و با بي حرکتي عصبي عقرب خيالي را انداخت. صلاح بي حرکت نشسته بود ولي به کارگاه حرير بافي اي که نه فرش در آنجا گسترده بود و نه چراغي، سفر کرد و طاقه هاي ابريشم رنگ نکرده را باز کرد لايه لايه ... لايه ي بعدي و لايه ي بعدي و لايه ي بعدي ...
فروشگاه اينترنتي30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













